من از نسل اصلاحات بودم و کامپیوترهای شخصی و توهم دانایی. مشارکت فعال سیاسیم در ایران از خرداد ۷۶ شروع شد و خرداد ۸۸ تموم شد. از سیاسیون قبل انقلاب بختیار رو قبول داشتم و از سیاسیون بعد انقلاب میرحسین رو. معتقد بودم که اسقاط هر سیستمی (هرچقدر هم که فاسد باشه) هزینههای (کوتاه و میانمدت) بالایی داره که تا حد امکان باید ازش اجتناب کرد. این اجتناب دوطرف داره. سیستم باید برای فرد کار کنه. اگر نه، فرد هزینهی تغییر سیستم رو به ناکارآمدی اون ترجیح خواهدداد.
مثال ساده: برای هر هنگکردن کوچکی، شما کل کامپیوتر رو دور نمیندازین یا شخم نمیزنین که از اول سیستمعامل و نرمافزارها رو نصب کنین. حتی وقتی هاردتون ویروسی میشه، آنتیویروس نصب میکنین. ولی وقتی دیگه نشه با ریست کردن و آنتیویروس سیستم رو راه انداخت، تعویض سیستمعامل و شاید هارد و حتی در مرحلهی آخر کامپیوتر لاجرم باشه. حتی در اون مورد هم شما اکسترنال ماوس و کیبورد و مانیتور و دیویدی و کانکتورها و … رو حتیالامکان دور نمیندازین، مگر اینکه اونها هم بههم نخورن؟ و در عین حال همواره باید این رو در ذهن داشت که شما چطور از کامپیوتر و سیستمعاملش و نرمافزارهاش استفاده و نگهداری میکنین.
اگر بحث رو برگردونم به یه سیستم اجتماعی مثل حکومت، قضیه خیلی پیچیدهتر میشه چون هم سیستم و همهی اجراش بهطور فعال در حال تغییر و یادگیری هستن و هم افراد. هم افراد سیستم رو تغییر میدن و هم سیستم و اجزاش افراد رو. سوالهای اساسیای که این مدت ذهن من رو بهخودش مشغول کرده اینها هستن که:
- رابطهی متقابل مردم و حکومت در ایران به چه مرحلهای رسیده؟
- آیا با یه معذرتخواهی و شروع مجدد مشکل میتونه حل بشه؟
- بعضی دستگاههای نظام باگ دارن و باید یا آپدیت بشن و یا حذف؟
- نظام ویروسی هست و باید آنتیویروس پیدا کنیم و همهی ویروسها رو حذف یا قرنطینه کنیم؟
- یکی از ارکان نظام ایراد اساسی پیدا کرده و باید عوض بشه؟
- حکومت باید عوض بشه؟
- امکان این وجود نداره که یه حکومت برای همه یا اکثریت مردم پیدا کرد؟
- کشور باید تجزیه بشه؟
- چرا به یکی از این مراحل رسیدیم؟
- مردم از اولش هم بلد نبودن سیستم رو درست بچینن، یا بهروز کنن، یا مراقبش باشن که فاسد نشه؟
- بخشی از مردم هر چیزی به عقلشون رسیده اضافهکردن به سیستم که فقط برای خودشون کار کنه؟
- تجزیهی جامعه خیلی وقته در سطح افکار اتفاق افتاده و سیستم نهتنها قابلیت، توان و ارادهی متحد کردن رو نداره، بلکه خود این چنددستگی حاصل ناکارآمدی سیستمی هست که خودش نتیجهی ملغمهی مردم و زمان بوده (یه چرخهی معیوب).
من احساسم اینه که نهتنها در ایران که تقریباً در سراسر دنیا این چنددستگی فکرها و قلبها رخ داده و حکومتها هنوز اصرار بر اتحاد جغرافیایی، زبانی، یا نژادی دارن. هر کدوم از این حکومتها هم بهتبع ابزارها یا ایدئولوژیای که دارن، در برابر این تجزیه و پیامدهای منفیش مقاومت میکنن: از سرکوب گرفته تا سیاستهای عوامفریبانه و ملیگرایانه. کار از کار گذشته. مرزهای نه فردا که امروز از روی رود و جنگل و صحرا و دریا و کوه نمیگذرن، از توی سر و سینهی آدمها رد میشن و ما هنوز ایدهای نداریم که این مرزبندی جدید چطور کار میکنه. من از نسل پساملیت هستم و شبکههای اجتماعی و نادانی.
من فکر میکنم ما در یک گذر از سیستم شهروندی به جهان-وندی هستیم. درست مثل گذر از دوره قبیله به “شهر”وندی. در این دوره سیستمهای مالی و کاری (معیشت مردم) تاثیر اندکی از سیستمهای سیاسی میگیرند و برای همین قدرت سیاسیون و مرزبندیهای کشوری و سازوکارهای ملی کم و قدرت بانک دارها سرمایه دارهای کلان، و سازوکارهای جهانی و یا خیلی محله ای زیاد میشه. جدایی قلبها با کم رنگ شدن اهمیت زبان و دین و ملیت از بین می ره و تمرکز روی مسائل و منافع فردی و جهانی بر میگرده.
مثال: قدرت جف بزوز در تغییر شرایط زندگی افراد بیشتر از نخست وزیر یک کشور هست.
مثال: تعداد سازمانهای غیر دولتی و ان جی او در حال افزایش هست.
مثال: گرمایش زمین و سایبرسکیوریتی در مباحثات مهمتر از برخی مسایل ملی شده.
مثال: سرتاسر جهان مذهب داره جاش رو به عرفان های شخصی میده.